از وقتی که یادم می آید، عاشقِ کتاب خواندن بودم.

دوست داشتم رُمان و داستان بخوانم، ولی از نظرِ بابا، رُمان خواندن برای من مناسب نبود. به همین خاطر در کتابخانه مدرسه عضو میشدم، تا از میانِ آن همه کتابِ دفاع مقدس و داستان های بچگانه، یک رُمان پیدا کنم و در جوابِ بابا، بگویم که از کتابخانه گرفتم.

ازدواج که کردم، فهمیدم امیر هم با بابا هم نظر است. از نظرِ آنها، وقت گذاشتن برای ادبیات و داستان، اتلاف وقت بود. امیر دوست نداشت که وقتم را هدر بدهم. ولی به طورِ کامل برایم منع نکرده بود. چند وقت یکبار برایم کتابی میخرید، یا اگر میخواستم رُمانی را در گوشی بخوانم، دوست داشتم که از او اجازه بگیرم و معمولا هم اجازه میداد. 

نمایشگاه کتاب سال 94 بود که انقلابِ عظیم در موردم اتفاق افتاد. مسیرِ کتابخوانی ام شکل گرفت و به طور جدی تری خواندن را شروع کردم. تا قبل از آن کتاب هایم به تعداد انگشت های دست هم نبود. ولی آن سال، نزدیک 100 هزار تومان امیر برایم کتاب خرید. هر کتابی که رویش دست گذاشتم خرید. کتاب ها را قبل از رفتن به نمایشگاه از سایت ها و وبلاگ ها پیدا کرده بودم. اکثرشان کتاب های مشهور ادبیات جهان بود. بماند که هنوز، با قضیه ای به نامِ ترجمه ی خوب و بد آشنا نشده بودم و بدترین انتخاب ها را کردم. ولی برایم تجربه شد.

آن زمان بود که با وبلاگ کتابخوانی لیلا کُرد آشنا شدم. و من عاشقِ خواندن پاراگراف هایی بودم که از هر کتاب میگذاشت. به ذهنم زد که خودم هم برای کتاب هایی که میخوانم، این کار را بکنم. اوایلِ راه بودم که پشیمان شدم. چون علاوه بر این که سرعتِ خواندنم را کُند میکرد، وقتِ زیادی برای تایپ میگرفت. ولی بعد پشیمان شدم و دوباره به همان روال برگشتم. سرعتِ تایپم هم تُند شد و برایم لذت بخش بود. انگار که کتاب را دو بار میخواندم.

در شهرِ ما کتابفروشی های زیادی نبود. ولی کم کم در این دو سه سالِ اخیر بود که، مجتمع های کتابفروشی و کتابفروشی های بزرگ و فوق العاده ساخته شد. از طرفی هم اپلیکیشن هایی مثل طاقچه و فیدیبو آمدند.

از یک جایی به بعد، دیگر امیر سبکِ کتابخوانی ام را قبول کرد. برایم هدیه ی تولد کتاب میخرید. میدانست که کتابفروشی است که حالم را خوب میکند. کتاب خریدن است که برایم فوق العاده لذت بخش است. 

حالا آن کتابخانه ی فیِ چهار طبقه ی کوچک، جایش را به کتابخانه ی بزرگِ سه طبقه داده است. بماند کتاب هایی که به انباری منتقل شدند و یا در کشوها و کمدها جا داده ام.

بعد از 11 سال زندگی با امیر، بالاخره اواخرِ پارسال بود که به قولِ معروف، کمالِ همنشینی در او اثر کرد. و برای اولین بار کتابی را که معرفی کردم، از اول تا آخر خواند و خیلی خوشش آمد. (کتابخوانیِ امیر به خاطرِ رشته اش، بیشتر گزیده ایست. به همین خاطر عادت کرده بود که کتاب را بخرد و قسمت هایی را که فقط میخواهد بخواند. حتی به عنوانِ بدترین خاطره کتابی را نام برد که برای دفاع، مجبور شده بود از اول تا آخر بخواند. برایش زجرِ تمام بوده. به همین خاطر اینکه کتابی را از اول تا آخر بخواند و خوشش هم بیاید، نوعی موفقیت به حساب می آمد!)


+ پروژه ی بعدی ام، لذتِ تماشا کردنِ سریالِ خارجی با امیر بود، که بالاخره موفق شدم. و توانستم او را هم معتاد کنم!

+ حالا دیگر سبکِ کتابخوانی ام مشخص شده است و برایم خودم لیستِ کتابی دارم که باید بخرم. و به محضِ اینکه میخرم، آن را از لیست حذف میکنم و به لیستِ کتاب های خریده شده انتقال میدهم!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها